چهار پك ويك داستان عاشقانه

محسن خرمي
www.m_narsis2001@yahoo.com

پُك اول را كه ميزنم احساس ميكنم دود توي معده ام جمع شده و دارد هضم ميشود.دماغم هم پر دود است .پُك دوم را ميزنم , تنم كمي داغ ميشود.دود را كمي بيشتر نگه ميدارم تا گيرايي اش زيادتر شود.حالا اثر دود و گرماي آن را توي رگهاي تنم حس ميكنم.احساس ميكنم صورتم گل انداخته و چشمهايم برق ميزند.شايد هم خون توي آنها افتاده باشد.
هنوز آتش سيگار خاكستري نشده كه پُك دوم را هم ميزنم.اينبار عميق تر و با ولع بيشتر همه ي دود را پايين ميفرستم.نفسم را حبس ميكنم.اينقدر نگه ميدارم كه مطمئن شوم دود به همه جا رسيده.وقتي نفسم را بيرون ميدهم خيلي كمتر از آنچيزي كه بلعيده ام دود بيرون مي آيد.سرم سر جايش سنگيني ميكند.گوشهايم داغ داغ است و كيپ كيپ.از اين لحظه ببعد ديگر ارتباطشان با دنياي خارج قطع ميشود.دستهايم شل ميشوند.انگار سيگار ميخواهد از دستم بيفتد.حتماً چشمها هم توي چشمخانه به خُماري ميزند.
قبل از اينكه سيگار از دستم رها شود،پُك چهارم را خيلي كوچك و محدود ميزنم.ديگـر ظرفيت تكميل است.هيچ جاي خالي نمانده.سيگار را ول ميكنم تا بيفتد.همانجا روي زمين كنار چمنهاي وسط ميدان خودم را رها ميكنم روي زمين و به آسمان خيره ميشوم.توي آسمان دنبال هيچ ستاره اي نميگردم.به بينهايت خيره مانده ام.آب توي چشمهايم لَب پَر ميزند.دارم رها ميشوم.هر لحظه سبُك و سبُكتر ميشوم و چندين سال كـوچكتر.ديگر سنگيني تنم را حس نميكنم.صداي پاي اسب مي آيد.بوي گل نرگس از فاصله اي دور به مشام ميرسد.چه بوي آشنايي است اين بو.
«سوزبرف» اسب سفيدم كه فقط به من سواري ميدهد و بعضي وقتها هم به او،از راه ميرسد.با يك حركت سريع خودم را روي پشتش مياندازم و به تاخت به سوي بينهايت ميروم.از آن بالا تنم را ميبينم كه توي ميدان كنـار چمنها اُفتاده و سيگاري هم كنار دستش روي زمين دود ميكند و به خاموشي ميرود.
«سوزبرف» اينقدر سريع تاخت ميزد كه فقط صداي هوي هوي باد كنار گوشم و برخورد سُم هاي او با فضاي خالي زير پايش به گوش ميرسيد.تَتَق تَتَق تَتَق تَتَق … يالهاي بلندش را چنگ زده ام سرم را كنار گردنش خم كرده ام.خوب كه گوش ميكني،صداي نفس هايش هم شنيده ميشود.انگار كه قبل از رسيدن به من راه درازي را پيمود.راهي به درازاي زمان كـودكي تا بلوغ.توي نفسهايش،گـرما و خيالهاي كودكي موج ميزد.ناگهان صداي سم ها آرامتر ميشود.نسيم خنكي تنم را نوازش ميدهد.سرم را از روي گردن اسب جدا ميكنم.از همه جا بوي آشناي گُل«نرگس» مي آيد.از اسب هم همينطور. اسب كنار چشمه اي مي ايستد.
به نظرم خورشيد قرار است كه طلوع كند. نور نارنجي رنگي ازدور ديده ميشود.مثل غروب خورشيد.اما با حسي متفاوت.اين بار با طلوع صبحگاهي.اسب كمي خم ميشود تا پياده شوم.كنار چشمه تخته سنگي است نارنجي رنگ كه در حال موج زدن است.دستهايم را توي آب نارنجي چشمه فرو ميكنم.واي خداي من! چقدر سرد است.مشتي آب به صورتم ميزنم.تمام بدنم را نشاطي زلال فرا ميگيرد.صداي سُمهاي اسب بسرعت دور ميشوند.
به اطرافم نگاه ميكنم.كم كم محيط به نظرم آشنا مي آيد.آن تخته سنگ نارنجي بوي خاصي ميدهد.آب سرد و نارنجي چشمه.به نظرم قبلاَ اينجا بوده ام.اما با حسي متفاوت.روي تخته سنگ نارنجي چشمه مي نشينم.چقدر گرم است.انگار سرماي چشمه هيچ تأثيري روي آن ندارد.طلوع خورشيد را مينگرم.توي نور طلوع غروب را ميبينم در سالهاي دورتر.جايي كه وقتي دلتنگ ميشوم و مست بوي نرگس هنگام غروب آفتاب توي خيالاتم با اسبم،فرو اُفتادن نور نارنجي را تماشا ميكرديم.حالا برآمدن آنرا از زاويهء مخالف به تنهايي مينگرم.
آب چشمه از زير تخته سنگ شروع و به طرف پايين بلندي و به سوي دشت وسيعي كه خورشيد از آن طرف طلوع ميكند و پر است از گلهاي لاله و نرگس وحشي و شقايقهايي با قلب كبود حركت ميكند.پشت سر با فاصلهء دور صداي موجهاي خروشان دريا به گوش ميرسد.حس غريبي دارم وجودم را از هواي دشت و دريا پر ميكنم.چشمهايم را ميبندم.نسيمي صورتم را نوازش ميدهد.بويي آشنا همراه نسيم است.صداي پاي اسب مي آيد.بوي آشنا بيشتر و بيشتر و صداي پا نزديك و نزديكتر ميشود.
صداي شيههء اسب را پشت سرم ميشنوم.يك لحظه صداها قطع ميشود.دلم هُري ميريزد.احساس ميكنم كسي پشت سرم ايستاده و دارد نزديك ميشود.جرأت نميكنم چشمهايم را بازكنم و به عقب برگردم.بوي آشنا گيج و مستم كرده مثل بوي «نرگس هاي» وحشي است باز هم با حسي متفاوت.
كنارم روي تخته سنگ نارنجي مينشيند و پاهايش را توي آب نارنجي چشمه فرو ميكند.چشمهايم هنوز بسته است.اما وجود پاهايش را توي آب حس ميكنم.تكيه اش را به من ميدهد.تمام وجودم را سرما فرا ميگيرد.چشمهايم را به آرامي باز ميكنم.خورشيد حالا نارنجي تر از هميشه است.سرش را روي شانه هايم ميگذاردو موهاي مشكي بلندش رها ميشود روي سينه،گردن و شانه هايم.نميخواهم هيچ حركتي بكنم.يا حرفي بزنم.اين سكوت ميخواهم هزار سال همينطور روي گردن و سينه ام باقي بماند.ميدانم نور نارنجي كه تمام شود، سكوت هم … ! نفسش صورتم را گرم ميكند.آب توي چشمهايم لَب پَر ميزند.حتم دارم موج نور نارنجي توي چشمهايم ميچرخد.
نور نارنجي دارد جايش را با نور سفيد عوض ميكند.به آرامي سرش را از روي شانه ام برميدارد.جاي موهايش روي گردن و سينه ام ميماند.تكيه اش را هم از پشتم برميدارد.پاهايش را هم از چشمه خارج ميكند.ضربان قلبم تند شده چشمهايم را ميبندم.آبِ لَب پَر شده سر ميخورد و از گوشهء چشمم فرو ميافتد.صداي رفتنش را ميشنوم.بوي آشنا كمتر و كمتر و صداي سُم هاي اسب هم دورتر و دورتر ميشود.يك لحظه بر ميگردم و دور شدن اسب را مينگرم.موهايش توي باد موج ميخورد.خم ميشود.بوسه اي روي گردن اسب برايم ميگذارد.
خورشيد نورش را همه جا گسترده است.رنگ چشمه بيرنگ است و تخته سنگ به كبودي ميزند.صداي امواج به گوش ميرسد.صداي پاي اسب مي آيد.بوي آشنايي به مشام ميرسد.غربت عجيبي توي اين بو هست.مثل بوي گل «نرگس» كه بين گلهاي شقايق و لالهء وحشي غريب مانده است.سوار «سوزبرف» ميشوم و برميگردم.
تنم هنوز وسط ميدان است و كنار دستم روي زمين سيگاري خاموش رهاشده است.اسب ميايستد.خم ميشوم.روي گردنش و جاي بوسهء او را ميبوسم.تمام وجودم يك لحظه لرزه ميگيرد.پياده ميشوم..به تنم نگاه ميكنم.ته سيگار را برميدارم.پُكي به آن ميزنم.ديگر خاموش شده.به گوشه اي پرتش ميكنم.شانه ام را مينگرم.تار مويي از روي شانه ام كشيده شده و به طرف گردن و سپس روي سينه ام تمام شده.برش ميدارم و توي خورشيد نگاهش ميكنم.ته رنگ نارنجي توي آن هست.نزديك بيني ام ميگيرم.از بوي آن گيج و مست ميشوم.بوي آشنايي دور از آن به مشام ميرسد.بوي «نرگس» تازه.صداي پاي اسب مي آيد كه دور ميشود.

آبان1380
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30344< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي